.: جـــوزا :.
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من / ورنه این دنیا که خندیدن نداشت....
http://youhosting.ir
نگارش در تاريخ پنج شنبه 19 تير 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

 

نام: نرجس (اسامی دیگری نیز ذکر شده است).

کنیه: ام محمد (بن حسن(ع))

نام پدر: یوشعا (یشوعا نیز گفته اند)

نسبت مادری: از فرزندان شمعون بن حمون بن الصفا، وصی حضرت عیسی (ع)

ملیت: رومی

تاریخ وفات: سال 261 هجری قمری

نام همسر: حضرت امام حسن عسکری

تعداد فرزندان: یک پسر (حضرت مهدی (عج))

محل دفن: سامرا

 نرجس مادر امام مهدی(ع) است که نام رومی او ملیکه (ملیکا) بود. وی را به نامهای ریحانه،

صیقل و حکیمه نیز خوانده اند. پدرش یوشعا فرزند امپراتور روم شرقی بود. مادرش از فرزندان

شمعون بن حمون بن الصفا، وصی حضرت عیسی (ع) و کنیه اش ام محمد بن حسن بود.

ملیکه با اینکه در کاخ می زیست و با خاندان امپراطوری زندگی می کرد، اما آن چنان پاک و با عفت بود

که گویی با این خاندان نسبتی نداشت، بلکه از نظر پاکی و صفا چون خانواده مادری خود بود و

زندگی اش همچون زندگی شمعون و عیسی بن مریم، از صفا و معنویت و پاکی خاصی برخوردار بود.

شمعون صفا فرزند حمون از اصحاب خاص و یکی از 12 حواری حضرت عیسی (ع) و سر آمد

آنان بود که به او پطرس نیز می گفتند. پطرس را در شهر رومیه کشتند و وارانه بر دار کردند.

نسبت مادری حضرت نرجس به همین شمعون صفا می رسید.

دوران کودکی نرجس:  در میان درباریان روم، زندگی یوشعا زبانزد بود، آن فرزند نامی امپراطور،

یکی از نوادگان شمعون صفا را به همسری داشت و حاصل این پیوند دختر زیبایی به نام  ملیکه بود.

امپراطور نسبت به ملیکه که دوران کودکی را پشت سر می نهاد بسیار محبت می ورزید و مهربان بود.

دلبستگی خاص امپراطور به ملیکه او را سر آمد منسوبان قیصر ساخت، از آن رو، بزرگ روم، آموزش،

تعلیم، اخلاق و آداب اجتماعی این نواده ی عزیز را به بهترین آموزگاران قسطنطنیه سپرد. او غیر از

آموزش زبان رومی، فراگیری زبان عربی را نیز برای ملیکه مقرر ساخت، لذا یک مربی، همه روزه در

دو نوبت نزد او می آمد و عربی را به او آموزش می داد، بدان حد که دختر یوشعا این زبان مهم را به

خوبی آموخت. با گذشت 13 بهار از عمر ملیکه، امپراطور ازدواج او را با نواده دیگرش که عمو زاده

ملیکه نیز بود، پیشنهاد کرد. با توجه به اینکه کسی نمی توانست از فرمان امپراطور سرپیچی نماید،

امپراطور از طرف نوه اش از ملیکه خواستگاری کرد و سپس عقد باشکوهی ترتیب داد. در آن

مجلس 300نفر از برگزیدگان روحانیان و کشیشان مسیحی، 700نفر از افسران و فرماندهان ارتش

و 400هزار نفر از اشراف، معتمدین و ثروتمندان، شرکت داشتند. مجلس در کاخ با شکوه امپراطور

برگزار شد. تخت بزرگی را که با انواع جواهر، طلا، نقره، یاقوت و عقیق آراسته شده بود، در جای

 مخصوص کاخ گذاشتند. برادر زاده یوشعا روی آن تخت نشست. تشریفات مراسم عقد فراهم شد.

درباریان و خدمتگزاران با لباسهای مخصوص، هر کدام در جایگاه مخصوص خود برای خدمت،

ایستادند. در اطراف کاخ، قندیل ها و چهل چراغها مجلس را جلوه ی خاصی داده بودند. ناقوس نواخته

شد، روحانیان برجسته مسیحی کنار تخت، با کلاه و لباس مخصوص، شمعدان به دست، در دو طرف

به صف ایستادند و کتاب مقدس انجیل در دست داشتند. همین که انجیل را گشودند تا آیات آن را تلاوت

کنند، نا گهان زلزله آمد، کاخ لرزید و هر کسی که روی تخت نشسته بود، بر زمین افتاد. خود امپراطور

و نوه اش (داماد) نیز از تخت بر زمین افتادند. ترس و لرز، حاضران را فرا گرفت. یکی از کشیشان

بزرگ به حضور امپراطور آمدند و عرض کرد: این حادثه ی عجیب، نشانه ی بلا و خشم خدا و علامت

پایان یافتن آیین و مراسم است، ما را مرخص فرمایید تا برویم. امپراطور پایان مجلس را اعلام کرد.

همه رفتند. سپس دستور داد آنچه که از تخت، قندیل ، چراغ و چیزهای دیگر که در هم ریخته و افتاده

بود همه را به جای خود گذاشتند. اینبار امپراطور تصمیم گرفت که ملیکه را به همسری عموزاده

دیگرش در آورد، با خود گفت: شاید این حادثه زلزله  برای آن بود که ملیکه همسر عموزاده اولی نگردد.

دستور داد تا مجلس را در کاخ، مثل مجلس سابق آراستند. درباریان و خدمتکاران هر کدام در جایگاه

مخصوص قرار گرفتند، تخت مخصوص را در جای خود گذاشتند. روحانیان برجسته ی مسیحی با در

دست گرفتن شمعدان ها و با لباسهای مخصوص در کنار تخت قرار گرفتند. عموزاده دومی برتخت نشست.

همین که مراسم عقد شروع شد و کشیشان خواستند صیغه ی عقد بخوانند، بار دیگر زلزله رخ داد و

همه حاضران پریشان شدند. رنگها پرید، مجلس بهم ریخت و تختها واژگون گردید. امپراطور و

داماد دومی از تخت بر زمین افتادند. همه وحشت زده از کاخ بیرون آمدند و به خانه های خود رفتند.

امپراطور بسیار ناراحت شد، در غم و اندوه و فکر، فرو رفت و لحظه ای این دو حادثه ی عجیب را

فراموش نمی کرد.

 

داستان رؤیای عجیب نرجس (س)

اگر چه ملیکه با آن طینت پاکی که داشت، خواستار چنین ازدواجی با چنان افرادی نبود و در آرزوی

رفتن به خانه ای بود که پر از صفا، معنویت و خدا پرستی باشد، اما دو حادثه ای که رخ داد او را نیز

غرق در تفکر کرد. با خود می گفت: سرنوشت من چه خواهد شد؟ سرانجام کجا خواهم رفت؟ خدایا!

به من کمک کن و مرا نجات بده. او همچنان فکر می کرد و اندوهگین بود تا اینکه شب خوابش برد.

در خواب دید که ...  

ادامه دارد...

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 16 تير 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

 

بنا بر قول مشهور، شهربانو تنها یک فرزند داشت وآن هم حضرت سجاد(ع) بود که در سال 38

هجری دیده به جهان گشود. چون آن حضرت متولد شد، مادرش رحلت کرد. امام سجاد (ع) را

از آن جهت ابن الخیرتین می گفتند که فرزند دو برگزیده ی عرب و عجم بود: پدرش آقا و

سرور عرب، بلکه تمام مردم و مادرش فرزند یزدگرد سوم، پادشاه ایران بود. مورخین نوشته اند

که: امام سجاد(ع) در شهر مدینه و در خانه ی فاطمه زهرا (س) قدم به جهان نهاد. همان گونه

که پیش از این ذکر شد، مادر امام سجاد(ع) در همان آغاز تولد آن حضرت، بر اثر تب از دنیا رفت.

امام حسین (ع) به بانوی بزرگواری از مادر فرزندانش، دستور داد تا از فرزندش زین العابدین (ع)

سرپرستی کند و به او شیر دهد. آن زن صالحه نیز، تا جایی که ممکن بود در این راه از هیچ کوششی

 دریغ نورزید و همچون مادر مهربانی که جگر گوشه خود را مورد عنایت قرار می دهد، به

زین العابدین (ع) توجه می کرد و امام (ع) را در فضای بی خبری از مرگ مادرش نگهداشت و

توانست جای خالی مادر بزرگوارش را پر کند. کسی او را از درگذشت مادرش آگاه نکرد، مگر پس

از آنکه بزرگ شد، برای اینکه مبادا دل آن بزرگوار بسوزد و خاطرش آزرده شود.

به هر حال، اما زین العابدین (ع) پس از آنکه بزرگ شد و از فوت مادر ارجمندش، حضرت شهربانو،

آگاهی یافت و فهمید که این زن صالحه ( دایه اش ) چقدر به او نیکی و احسان کرده و تمام آنها

هم فقط برای رضای خدا بوده است. در صدد بر آمد که به انواع نیکی های ممکن جبران کند و تا

توانست به او احسان می کرد و حتی از هم غذا شدن با او خودداری می نمود. برخی آن حضرت

را مورد سوال قرار داده، از او در این خصوص پرسیدند و گفتند: تو بهترین مردم هستی و از

همه کس بیشتر صله  رحم می کنی، با این همه چرا با مادرت هم غذا نمی شوی؟ امام (ع)

درجواب فرمود: می ترسم که دستم جلوتر از او به سمت چیزی برود که چشم او پیش از من

متوجه آن بوده است و در نتیجه من عاق او گردم.

آیا شهر بانو در واقعه کربلا حضور داشت؟!

سوالی که فکر اکثر مورخین را مشغول کرده است، این است که آیا حضرت شهربانو (س)

در صحرای کربلا حضور داشته یا نه؟ در این که شهربانو پس از تولد حضرت سجاد (ع) در مرض

نفاس از جهان رفت شک و تردیدی نیست و اکثر مورخان این حقیقت را قبول دارند. علمای شیعه

نیز این روایت را معتبر دانسته و تایید کرده اند. چیزی که مورد اشتباه شده این است که

ابن شهر آشوب، مورخ و محدث عالی مقام در مناقب می نویسد: شهربانو در حرمسرای حسین (ع)

بود و خود را در آب فرات انداخت. ولی بنا بر قول مشهور از مطالبی که ذکر شد، این نتیجه حاصل

 می شود که شهربانو در سال 38 هجری وفات کرد. بنابراین ایشان در صحرای کربلا حضور

نداشته است. بعضی از نویسندگان معاصر نیز با این نظر موافق بوده و حضور شهربانو در

صحرای کربلا را داستانی مجعول و در قسمت تحریفات بر قضیه کربلا برشمرده اند. در نتیجه بهتر

 است که  قول امام رضا (ع) به بوشنجانی  را پذیرفت. حضرت رضا (ع) به سهل بن قاسم بن بوشنجانی 

می فرماید: بعد از وفات شهربانو ، علی بن الحسین را یکی از کنیزان پدرش تکفل کرد که مردم او

را مادر امام(ع) می خواندند، حال آنکه وی کنیز امام (ع) بود و آنها تصور کردند که امام (ع) بعدها

مادر خود را به همسری غلامش در آورد! پناه بر خدا! بلکه امام (ع) این زن را

(کنیزی که متکفل او بود ) به آن غلام تزویج کرد. از سخن امام رضا (ع) معلوم می گردید که

تکفل امام زین العابدین (ع) توسط یکی از کنیزان امام حسین (ع) بوده و آن بانوی صالحه هم در

صحرای کربلا حضور داشته است. حضرت سجاد (ع) این زن یعنی دایه خود را به عنوان مادر

خطاب می نمود به این دلیل، مورخان گمان کردند که حضرت شهربانو (س) در کربلا حضور داشته

است. لذا ابن خلکان نیز به دایه ی امام نسبت مادر داده و می نویسد: امام زین العابدین (ع) نسبت

به مادرش بسیار نکویی می کرد. اما با توجه به دلایل فوق و گفتار امام رضا (ع) به بوشنجانی،

مسلم می شود که شهربانو در سال 60 هجری اصلا زنده نبوده تا در واقعه کربلا حضور پیدا کند.

عید بر همه شما مبارک...

راستی برای نیمه شعبان هم یه پست ویژه دارم و اون هم در مورد حضرت نرگس (س) هست.

که چطور از روم اومد و زن امام حسن عسگری(ع) و مادر حضرت شیخ غایب شد...

پس مثل همیشه منتظر و شکیبا باشید...

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 15 تير 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

 

 

سلام دوستان گلم ...

عیدتون مبارک ... بهتره بگم اعیادتون مبارک ...

با کمی تاخیر روز پاسدار رو همه پاسداران و خانواده های محترمشون تبریک می گم.

روز جانباز رو هم به همه جانبازان عزیز و خانوادهاشون تبریک میگم ، به ویژه به بابای عزیز خودم.

آره درست فهمیدید پدر من جانباز هست. هم شیمیایی و هم موج انفجار خورده.

اما علی رقم تبلیغات بی جایی که در مورد این خوانواده ها میشه ما از هیچ کدوم از این

سهمیه های خوانواده ایثارگران استفاده نکردیم. اینو گفتم به این خاطر که جو بدی شده و

همه فکر می کنن که نون خانواده ایثارگران توی روغنه و چقدر بهشون می رسن و پارتیشون

قویه و هرجا برن خرشون حسابی میره. خواستم بگم اصلا اینطوریا که میگن نیست.

البته منکر نیستم که بعضی جا ها چه خوب به این خانواده ها رسیدگی می شه.

اما توی این چند ساله ما که چیزی ندیدیم حتی چند ماهه بهمون وعده داده شده قراره

وام مسکن بهمون بدن، اما مرتب پاسکاریمون میکنن و این ماه و اون ماه میکنن.

اصلا اینجوریا که فکر می کنید نیست. داییم هم جانبازه و تا الان پاهاش پر ترکشه

اونا هم مثل ما...

ولی یه سوال؟

اگه سهمیه ای باشه و بخوایم استفاده بکنیم چه اشکالی داره!؟ از گلوی کسی که نمیگیرن

شنیدم اونایی که با سهمیه وارد دانشگاه می شن، باید مثل همه کنکور بدن و رتبه

مورد نظر رو بگیرن تنها فرقی داره اینه که اگه کلاسی مثلا 20 نفر گنجایش داره 5 نفر بهش

اضافه میکن. این کجاش حق خوریه که صدای همه در اومده. اونا هم درس خوندن، زحمت کشیدن

خرج کردن، مگه بیسوادن و مدرک خریدن با کارت ایثارگری پدراشون و با پارتی و بدون کنکور

وارد دانشگاه میشن. که جو سازی می کنین... البته بعضیا می دونم شما گلید

و خیلی چیزهای دیگه ...

بگذریم امروز عیده و نمی خوام اوقاتتون رو تلخ کم و یا پست گله گذاری بذارم

فقط خواستم بگم گول این جو سازی های بیجا رو نخورید ...

دو پست جدید همین امروز از حضرت عباس، پیش از این پست گذاشتم امیدوارم خوشتون بیاد

فردا ویژه ولادت حضرت سجاد رو میذارم ...

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 15 تير 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

هم چهرة عباس زيبا بود، هم اخلاق و روحيّاتش. ظاهر و باطن عباس نوراني بود

و چشمگير و پرجاذبه. ظاهرش هم آيينة باطنش بود. سيماي پر فروغ و تابنده‏اش او

را همچون ماه، درخشان نشان مي‏داد و در ميان بني هاشم، كه همه ستارگانِ كمال

و جمال بودند، اباالفضل همچون ماه بود؛ از اين رو او را «قمر بني هاشم» ميگفتند.

ايمان و بصيرت و وفاي عباس، آن چنان مشهور و زبانزد بود كه امامان شيعه

پيوسته از آن ياد مي‏كردند و او را به عنوان يك انسان والا و الگو مي‏ستودند.

امام سجاد(ع) روزي به چهرة «عبيدالله» فرزند حضرت اباالفضل(ع) نگاه كرد و گريست.

آنگاه با ياد كردي از صحنة نبرد اُحد و صحنة كربلا از عموي پيامبر (حمزة سيدالشهدا)

و عموي خودش (عباس‏بن علي) چنين ياد كرد:

»هيچ روزي براي پيامبر خدا سخت‏تر از روز «اُحد» نگذشت. در آن روز، عمويش

حضرت حمزه كه شير دلاور خدا و رسول بود به شهادت رسيد. بر حسين بن علي(ع)

هم روزي سخت‏تر از عاشورا نگذشت كه در محاصرة سي‏هزار سپاه دشمن قرار گرفته

بود و آنان مي‏پنداشتند كه با كشتن فرزند رسول خدا به خداوند نزديك مي‏شوند و سرانجام،

بي‏آن‏كه به نصايح و خيرخواهي‏هاي سيدالشهدا گوش دهند، او را به شهادت رساندند«.

 آنگاه در ياداوري فداكاري و عظمت روحي عباس(ع) فرمود:

»خداوند،عمويم عباس را رحمت كند كه در راه برادرش ايثار و فداكاري كرد و از

جان خود گذشت، چنان فداكاري كرد كه دو دستش قلم شد. خداوند نيز به او  همانند

جعفربن ابي‏طالب  در مقابل آن دو دستِ قطع شده دو بال عطا كرد كه با آنها در

بهشت با فرشتگان پرواز مي‏كند.عباس نزد خداوند، مقام و منزلتي دارد بس بزرگ،

كه همة شهيدان در قيامت به مقام والاي او غبطه مي‏خورند و رشك مي‏برند«.

آن ايثار و جانبازي عظيم اباالفضل، پيوسته الهام بخش فداكاري‏هاي بزرگ در

راه عقيده و دين بوده است و جانبازان بسياري اگر دستي در راه دوست فدا كرده‏اند،

خود را رهپوي آن الگوي فداكاري مي‏دانند و اسوة ايثارشان جعفر طيّار و

عباس بن علي بوده است:

 چون اقتدا به جعفر طيّار كرده‏ايم

 پرواز ماست با پرِ جان در فضاي دوست

  در پيروي ز خطّ علمدار كربلاست

 دستي كه داده‏ايم به راه رضاي دوست

بصيرت و شناخت عميق و پايبندي استوار به حق و ولايت و راه خدا از ويژگي هاي

آن حضرت بود. در ستايشي كه امام صادق(ع) از او كرده است بر اين اوصاف

او انگشت نهاده و به‏عنوان ارزش‏هاي متبلور در وجود عبّاس، ياد كرده است:

»كانگ عگمُّنا العبّاسُ نافذگ البصيرةِ صُلبگ الايمانِ، جلااهگد معگ

ابي‏عبدالله(ع) وگاگبْلي’ بلاءاً حسگناً ومضي شهيداً؛

عموي ما عباس، داراي بصيرتي نافذ و ايماني استوار بود، همراه اباعبدالله جهاد كرد

و آزمايش خوبي داد و به شهادت رسيد«.

و در يكي از زيارتنامه‏هاي آن حضرت نيز بر اين «بصيرت» و اقتدا به شايستگان

اشاره شده است «شهادت مي‏دهم كه تو با بصيرت در كار و راه خويش رفتي و

شهيد شدي و به صالحان اقتدا كردي».

بصيرت و بينش نافذ و قوي كه امام در وصف او به كار برده است، سندي افتخار

آفرين براي اوست. اين ويژگي‏هاي والاست كه سيماي عباس بن علي را درخشان

و جاودان ساخته است. وي تنها به عنوان يك قهرمانِ رشيد و علمدارِ شجاع مطرح نبود،

فضايل علمي و تقوايي او و سطح رفيع دانش او كه از خردسالي از سرچشمة علوم الهي

سيراب و اشباع شده بود، نيز درخور توجّه است. تعبير »زُقّگ العِلْمگ زگقّاً

« كه در برخي نقلها آمده است، اشاره به اين حقيقت دارد كه تغذيه علمي او از همان

كودكي بوده است.

مقام فقاهتي او بالا بود و نزد راويان، مورد وثوق به شمار مي‏رفت و داراي پارسايي

فوق العاده‏اي بود. تعبير برخي بزرگان دربارة او چنين است:

»عباس از فقيهان و دين شناسانِ اولاد ائمّه بود و عادل، ثقه، با تقوا و پاك بود«.

و به تعبير مرحوم قايني: »عباس از بزرگان و فاضلانِ فقهاي اهل بيت بود، ب

لكه او داناي استاد نديده بود«.

اين سردار رشيد و شهيد، علاوه بر آن كه خود به لحاظ قرب و منزلتي كه نزد پروردگار

دارد در قيامت از مقام شفاعت برخوردار است، وسيلة شفاعت حضرت زهرا نيز خواهد بود.

در روايت است:

در روز رستاخيز، آنگاه كه كار سخت و دشوار گردد، پيامبر خدا، حضرت علي را نزد

فاطمه خواهد فرستاد تا درجايگاه شفاعت حاضر شود. اميرمؤمنان به فاطمه ميگويد:

از اسباب شفاعت چه نزد خود داري و براي امروز كه روز بي‏تابي و نيازمندي است

چه ذخيره كرده‏اي؟ فاطمة زهرا ميگويد: يا علي، براي اين جايگاه، دستهاي بريدة

فرزندم عباس بس است.

افتخار بزرگ عباس بن علي اين بود كه در همة عمر، در خدمتِ امامت و ولايت و

اهل‏بيت عصمت بود، بخصوص نسبت به اباعبدالله الحسين(ع) نقش حمايتي ويژه اي

داشت و بازو و پشتوانه و تكيه گاه برادرش سيدالشهدا بود و نسبت به آن حضرت،

همان جايگاه را داشت كه حضرت امير نسبت به پيامبر خدا داشت. در اين زمينه به

مقايسة يكي از نويسندگان دربارة اين پدر و پسر توجه كنيد:

»حضرت عباس در بسياري از امور اجتماعي مانند پدر قد مردانگي برافراخت و

ابراز فعاليت و شجاعت نمود. عباس، پشت و پناه حسين بود مانند پدرش كه پشت و پناه

حضرت رسول الله بود. عباس در جنگها همان استقامت، پافشاري، شجاعت، قوّت بازو،

ايمان و اراده، پشت نكردن به دشمن، فريب دادن و بيم نداشتن از عظمت حريف و انبوهي

دشمن را كه پدرش درجنگهاي اُحد، بدر، خندق، خيبر و غيره نشان داد، در كربلا ابراز داشت.

عباس، همانطور كه علي(ع) هميان نان و خرما به دوش ميگرفت و براي ايتام و

مساكين مي‏برد، او به اتفاق و امر برادر، بسياري از گرسنگان مكّه و مدينه را به همين

ترتيب اطعام مي‏نمود. عباس، مانند علي(ع) كه باب حوايج دربار پيغمبر بود و هركس

روي به ساحت او مي‏كرد، اوّل علي را مي‏خواند، باب حوايج در استان امام حسين بود و

هركس براي رفع حوايج به دربار حسين (ع) مي‏شتافت، عباس را مي‏خواند.

عباس مانند پدر كه در بستر پيغمبر خوابيد و فداكاري كرد در راه پيغمبر، در روز عاشورا

براي اطفال و آب اوردن فداكاري كرد. عباس مانند پدر كه در حضور پيغمبر شمشير مي‏زد،

در حضور برادر شمشير زد تا از پاي در آمد. عباس، همان‏طور كه پدرش به تنهايي به

دعوت دشمن رفت، به‏تنهايي براي مهلت به طرف خيل دشمن حركت فرموده و مهلت گرفت.

 

                                                        ...  پایان ...

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 15 تير 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

 

سالها از شهادت جانگداز دختر پيامبر، حضرت زهرا ميگذشت.

حضرت علي(ع) پس از فاطمه با امامه (دختر زادة پيامبر اكرم) ازدواج كرده بود.

امّا با گذشت بيش از ده سال از آن داغ جانسوز، هنوز هم غم فراق زهرا در دل علي(ع) بود.

براي خاندان پيامبر، سرنوشتي شگفت رقم زده شده بود. بني هاشم، در اوج عزّت و بزرگواري،

مظلومانه مي‏زيستند. وقتي علي(ع) به فكر گرفتن همسر ديگري بود، عاشورا در برابر ديدگانش بود.

برادرش «عقيل » را  كه در علم نسب‏شناسي وارد بود و قبايل و تيره‏هاي گوناگون و خصلتها و

خصوصيّتهاي اخلاقي و روحي آنان را خوب مي‏شناخت  طلبيد. از عقيل خواست كه:

برايم همسري پيدا كن شايسته و از قبيله‏اي كه اجدادش از شجاعان و دلير مردان باشند تا

بانويي اين چنين، برايم فرزندي آورد شجاع و تكسوار و رشيد.

پس از مدّتي، عقيل زني از طايفة كلاب را خدمت اميرالمؤمنين(ع) معرفي كرد كه آن

ويژگي ها را داشت. نامش «فاطمه»، دختر حزام بن خالد بود و نياكانش همه از دليرمردان

بودند. از طرف مادر نيز داراي نجابت خانوادگي و اصالت و عظمت بود. او را فاطمة كلابيّه

مي گفتند و بعدها به «امّ‏البنين» شهرت يافت، يعني مادرِ پسران، چهار پسري كه به‏دنيا آورد

و عبّاس يكي از آنان بود.

عقيل براي خواستگاري او نزد پدرش رفت. وي از اين موضوع استقبال كرد و با كمال افتخار،

 پاسخ آري گفت. حضرت علي(ع) با آن زن شريف ازدواج كرد. فاطمة كلابيّه سراسر نجابت

و پاكي و خلوص بود. در آغاز ازدواج، وقتي وارد خانة علي(ع) شد، حسن و حسين « بيمار بودند.

او آنان را پرستاري كرد و ملاطفت بسيار به آنان نشان داد.

گويند: وقتي او را فاطمه صدا كردند گفت: مرا فاطمه خطاب نكنيد تا ياد غمهاي مادرتان

فاطمه زنده نشود، مرا خادم خود بدانيد.

ثمرة ازدواج حضرت علي با او، چهار پسر رشيد بود به نامهاي: عبّاس، عبدالله، جعفر و عثمان،

كه هر چهار تن سالها بعد در حادثة كربلا به شهادت رسيدند. عباس، قهرماني كه در اين روایت

از او و خوبي‏ها و فضيلتهايش سخن ميگوييم، نخستين ثمرة اين ازدواج پر بركت و بزرگترين

پسر امّ البنين بود.

فاطمة كلابيه (امّ البنين) زني داراي فضل و كمال و محبّت به خاندان پيامبر بود و براي

اين دودمانِ پاك، احترام ويژه‏اي قائل بود. اين محبت و مودّت و احترام، عمل به فرمان قرآن بود

 كه اجر رسالت پيامبر را «مودّت اهل بيت» دانسته است. او براي حسن، حسين، زينب و امّ كلثوم،

يادگاران عزيز حضرت زهرا، مادري مي‏كرد و خود را خدمتكار آنان مي‏دانست. وفايش نيز به

اميرالمؤمنين شديد بود. پس از شهادت علي(ع) به احترام ان حضرت و براي حفظ حرمت او،

شوهر ديگري اختيار نكرد، با آن كه مدّتي نسبتاً طولاني (بيش از بيست سال) پس از آن

حضرت زنده بود.

ايمان والاي امّ البنين و محبتش به فرزندان رسول خدا چنان بود كه آنان را بيشتر از

فرزندان خود، دوست مي‏داشت. وقتي حادثة كربلا پيش آمد، پيگير خبرهايي بود كه از كوفه و

كربلا مي‏رسيد. هركس خبر از شهادت فرزندانش مي‏داد، او ابتدا از حال حسين(ع) جويا مي‏شد

و برايش مهمتر بود.

عبّاس بن علي(ع) فرزند چنين بانوي حق شناس و بامعرفتي بود و پدري چون

علي بن ابي طالب(ع) داشت و دست تقدير نيز براي او آينده‏اي آميخته به عطر وفا و گوهر

ايمان و پاكي رقم زده بود.

ولادت نخستين فرزند امّ البنين، در روز چهارم شعبان سال 26 هجري در مدينه بود.

تولّد عباس، خانة علي و دل مولا را روشن و سرشار از اميد ساخت، چون حضرت مي‏ديد

در كربلايي كه در پيش است، اين فرزند، پرچمدار و جان نثار آن فرزندش خواهد بود و

عباسِ علي، فداي حسينِ فاطمه خواهد گشت.

وقتي به دنيا آمد حضرت علي(ع) در گوش او اذان و اقامه گفت، نام خدا و رسول را

بر گوش او خواند و او را با توحيد و رسالت و دين، پيوند داد و نام او را عباس نهاد.

در روز هفتم تولّدش طبق رسم و سنّت اسلامي گوسفندي را به عنوانِ عقيقه ذبح كردند

و گوشت آن را به فقرا صدقه دادند.

آن حضرت، گاهي قنداقة عبّاس خردسال را در آغوش ميگرفت و آستينِ دستهاي كوچك

او را بالا مي‏زد و بر بازوان او بوسه مي‏زد و اشك مي‏ريخت. روزي مادرش امّ البنين

كه شاهد اين صحنه بود، سبب گرية امام را پرسيد. حضرت فرمود: اين دستها در راه كمك

و نصرت برادرش حسين، قطع خواهد شد؛ گريهء من براي آن روز است.

با تولّد عبّاس، خانة علي(ع) آميخته‏اي از غم و شادي شد: شادي براي اين مولود خجسته،

و غم و اشك براي آينده‏اي كه براي اين فرزند و دستان او در كربلا خواهد بود.

عبّاس در خانة علي(ع) و در دامان مادرِ با ايمان و وفادارش و در كنار حسن و حسين

« رشد كرد و از اين دودمان پاك و عترتِ رسول، درسهاي بزرگ انسانيت و صداقت و

 اخلاق را فرا گرفت.

تربيت خاصّ امام علي(ع) بي‏شك، در شكل دادن به شخصيت فكري و روحي بارز و

برجستهء اين نوجوان، سهم عمده‏اي داشت و درك بالاي او ريشه در همين تربيتهاي والا داشت.

روزي حضرت امير(ع) عبّاسِ خردسال را در كنار خود نشانده بود، حضرت زينب

هم حضور داشت. امام به اين كودك عزيز گفت: بگو يك. عبّاس گفت: يك. فرمود: بگو دو.

عباس از گفتن خودداري كرد و گفت: شرم مي‏كنم با زباني كه خدا را به يگانگي خوانده‏ام

دو بگويم. حضرت از معرفت اين فرزند خشنود شد و پيشاني عبّاس را بوسيد.

استعداد ذاتي و تربيت خانوادگي او سبب شد كه در كمالات اخلاقي و معنوي، پا به پاي رشد

جسمي و نيرومندي عضلاني، پيش برود و جواني كامل، ممتاز و شايسته گردد.

نه‏تنها در قامت رشيد بود، بلكه در خِرد، برتر و درجلوه‏هاي انساني هم رشيد بود.

او مي‏دانست كه براي چه روزي عظيم، ذخيره شده است تا در ياري حجّت خدا جان نثاري كند.

او براي عاشورا به دنيا آمده بود.

اين حقيقت، موردتوجّه علي(ع) بود، آنگاه كه مي‏خواست با امّ البنين ازدواج كند.

وقتي هم كه حضرت امير در بستر شهادت افتاده بود، اين «راز خون» را به ياد عبّاس آورد

و در گوش او زمزمه كرد.

شب 21 رمضان سال 41 هجري بود. علي(ع) در آخرين ساعات عمر خويش،عبّاس

را به آغوش گرفت و به سينه چسبانيد و به اين نوجوان دلسوخته، كه شاهد خاموش شدن

شمع وجود علي بود، فرمود: پسرم، به زودي در روز عاشورا، چشمانم به وسيلة تو

روشن ميگردد؛ پسرم، هرگاه روز عاشورا فرا رسيد و بر شريعة فرات وارد شدي،

مبادا آب بنوشي در حالي كه برادرت حسين(ع) تشنه است.

اين نخستين درس عاشورا بود كه در شب شهادت علي(ع) آموخت و تا عاشورا

پيوسته در گوش داشت.

شايد در همان لحظات آخر عمر علي(ع) كه فرزندانش دور بستر او حلقه زده بودند و

نگران آينده بودند، حضرت به فراخور هر يك، توصيه‏هايي داشته است. بعيد نيست كه

دست عبّاس را در دست حسين(ع) گذاشته باشد و عبّاس را سفارش كرده باشد كه:

عباسم، جان تو و جان حسينم،  در كربلا! مبادا از او جدا شوي و تنهايش گذاري!

عبّاس، نجابت و شرافت خانوادگي داشت و از نفسهاي پاك و عنايتهاي ويژة علي(ع)

و مادرش امّ البنين برخوردار شده بود. امّ البنين هم نجابت و معرفت و محبّت به

خاندان پيامبر را يكجا داشت و در ولا و دوستي آنان، مخلص و شيفته بود. از آن سو نزد

اهل بيت هم وجهه و موقعيّت ممتاز و مورد احترامي داشت. اين كه زينب كبري پس از

عاشورا و بازگشت به مدينه به خانة او رفت و شهادت عبّاس و برادرانش را به اين

مادرِ داغدار تسليت گفت و پيوسته به خانة او رفت و آمد مي‏كرد و شريك غمهايش بود،

نشانِ احترام و جايگاه شايستة او در نظر اهل‏بيت بود.

ادامه دارد ...

 

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 14 تير 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

 

در اینکه شهربانو در چه تاریخی از ایران به مدینه انتقال یافته و به همسری امام حسین (ع) در آمده،

سه نظریه ی مشهور وجود دارد:

1) از برخی منابع استفاده می شود که اسارت شهر بانو و رسیدن وی به مدینه، در زمان خلافت

عمر صورت گرفته است.

۲) گروهی می نویسند که این موضوع در دوره ی عثمان بوده است.

3) برخی هم بر این عقیده اند که موضوع یاد شده ، در عصر خلافت امیر المومنین (ع) تحقق یافته است.

به هر حال این سه نظریه وجود دارد که هر سه قول در زیر آورده می شود:

الف) حضرت امام محمد باقر (ع) فرمود: چون دختر یزدگرد را نزد عمر آوردند،

دختران مدینه برای تماشای او سر می کشیدند. هنگامی که وارد مسجد شد، از پرتو صورتش

مسجد درخشان گردید.( کنایه از این که اهل مسجد از قیافه و جمال آن بانو شادمان و متعجب شدند.)

عمر به او نگاه کرد. دختر، رخسار خود را پوشاند و گفت: اف بیروج بادا هرمز!

(یعنی: وای! روزگار هرمز سیاه باد!) عمر گفت: این دختر، مرا ناسزا می گوید؟! ]

و خواست او را اذیت کن[  . امیر المومنین علی (ع) به عمر فرمود: تو این حق را نداری.

به او اختیار بده خود، مردی از مسلمانان را انتخاب کند و در سهم غنیمتش حساب کن

( منظور این که مهرش را از سهم بیت المال آن مرد حساب کن). عمر به او اختیار داد.

 دختر بیامد و دست خود را روی سر حسین (ع) گذاشت. امیر المومنین به او فرمود: نام تو چیست؟

گفت: جهان شاه. حضرت امیر (ع) فرمود: بلکه شهربانویه باشد. سپس به حسین فرمود: یا حسین!

از این دختر بهترین شخص روی زمین برای تو متولد می شود، و علی بن الحسین از او متولد گشت.

علی بن الحسین (ع) را ابن الخیرتین ( یعنی پسر دو برگزیده) می گفتند،

زیرا برگزیده خدا از عرب، هاشم بود و از عجم، فارس بود.

ب) در عیون الاخبار الرضا (ع) ،   از حضرت رضا (ع) ، روایت شده است که

عبدالله بن عامر کریز چون خراسان را فتح نمود، دو دختر یزدجرد بن شهریار را نزد

عثمان بن عفان فرستاد و او یکی را به امام حسن (ع) و دیگری را به امام حسین (ع) بخشید.

هر دو بانوی بزرگوار، بعد از تولد فرزندشان از دنیا رحلت کردند. در بحار آمده است که این قول،

 به صواب نزدیکتر است و بعید نیست که عمر در روایت اول،  تصحیف (خطا در نوشتن و خواندن)

عثمان باشد.

ج) شیخ مفید در کتاب ارشاد آورده است: امیر المومنین (ع) حریث بن جابر حنفی را در سمت

مشرق حکومت، جایی بداد. پس حریث دو تن از دختران یزدجرد را برای آن حضرت (ع) فرستاد.

پس حضرت علی (ع) شاه زنان را به پسرش حسین (ع) بخشید و دیگری را به محمد بن ابی بکر

بخشید و از آن زن قاسم پسر محمد بن ابی بکر به دنیا آمد. در این خصوص ذکر قول مسعودی خالی

 از لطف نیست. وی می نویسد:

جریان جهانشاه (شهربانو) و خواهرش این بود که این دو خواهر در زمان عمر بن خطاب اسیر شدند.

آنان را نزد عمر آوردند. عمر دستور داد آنان را برای فروش عرضه نمایند! ولی امیر المومنین علی (ع)

از این عمل جلوگیری کرد و فرمود: دختران پادشاهان را نباید در بازارها فروخت. آنگاه علی (ع)

زنی از انصار را دستور داد تا دست آن دو خواهر را گرفت و در میان مجلس مهاجر و انصار گردانید

و آنان را برای ازدواج عرضه کرد. اول کسانی که وارد شد امام حسن (ع) و امام حسین (ع) بودند.

پس آن دو بزرگوار ایستادند و خطبه آنان را برای خودشان خواندند. آن دو خواهر هم گفتند:

ما غیر از شما کسی را قبول نمی کنیم. در مورد زمان ازدواج امام حسین (ع) با شهربانو

مشهور آن است که این ازدواج بین سالهای 35 و 36 هجری صورت گرفته است.

بنا بر آنچه که ذکر شد می توان به این نتیجه رسید که شهربانو پس از فتح ایران به دست سپاه اسلام ،

به صورت اسیر وارد مدینه شد. در مدینه با انتخاب خود، با امام حسین(ع) ازدواج کرد.

در مورد این که آیا این ازدواج در عصر خلافت عمر، عثمان و یا امیر المومنین علی (ع) رخ داد،

هر سه قول گفته شده است. ولی با توجه به اینکه امام سجاد(ع)، نخستین فرزند شهربانو،

در سال 38 هجری، در زمان خلافت علی (ع) متولد شد، به احتمال قوی، این ازدواج در عصر

خلافت عثمان یا در عصر خلافت علی (ع) واقع شده است، زیرا بعید است که امام حسین (ع)

بیش از ده سال شوهر شهربانو باشد ولی از او دارای فرزند نگردد.

لازم به ذکر است که در کتاب جلاءالعیون آمده است: قبل از آن که مدائن به دست مسلمانان بیفتد،

شهر بانو در خواب دید که حضرت رسول (ص) به همراه امام حسین (ع) داخل خانه او شد و

ایشان را برای حضرت امام حسین (ع) خواستگاری نمود و به او تزویج کرد. شهربانو گفت:

چون صبح شد، محبت آن امام (ع) در دل من جا کرد و پیوسته در خیال آن بزرگوار بودم.

چون شب دیگر به خواب رفتم، حضرت فاطمه (س) را در خواب دیدم که نزد من آمد و اسلام

را بر من عرضه کرد و من در خواب به دست آن حضرت (س) مسلمان شدم، پس فرمود:

لشکر مسلمانان بزودی بر پدر تو غالب خواهند شد و تو را اسیر خواهند کرد و به زودی

به فرزند من حسین خواهی رسید و خدا نخواهد گذاشت که کسی دست به تو رساند تا آنکه

به فرزند من برسی. حق تعالی نیز مرا حفظ کرد که هیچ کس به من دست نرسانید تا آن

 که مرا به مدینه آوردند. چون امام حسین (ع) را دیدم، دانستم همان است که در

خواب با حضرت رسول (ص) نزد من آمده بود و رسول خدا(ص) مرا به عقد او در آورده بود،

به این سبب او را اختیار کردم.

تا اینجا داستان آشنایی این دو بزرگوار تمام شد. اما در مورد ولادت حضرت سجاد(ع) انشاالله

در روز ولادت ایشان خواهم نوشت.

فردا اگر خدا بخواهد در مورد حضرت عباس خواهم نوشت.

پس تا فردا خدا نگهدار راستی سلام

اعیاد شعبانیه هم مبارک

 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد