.: جـــوزا :.
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من / ورنه این دنیا که خندیدن نداشت....
http://youhosting.ir
نگارش در تاريخ پنج شنبه 10 خرداد 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

  آخرین باری که صدای گامهایت را دوست نداشتم، هنگامی بود که می رفتی!،

   بی آنکه به چشمهای ملتمسم نگاه کنی و به اشکهای روان از گونه ام و به دلی که

  برایت تنگ می شد.

  یادت هست...

  اولین بار هم صدای گامهایت را دوست نداشتم و آن زمانی بود که شب و روزت را

  با تعقیب سایه ام تمام می کردی، بی آنکه به چشمهای ملتمسم اعتنا کنی و یا حتی

  به  خواهش های مکررم.

  نه برای آمدن و نه برای رفتن، از من هیچ نپرسیدی...

  آری آخرین باری که صدای گامهایت را دوست نداشتم، هنگامی بود که می رفتی،

  با ساکی به دست که تمام خاطرات باهم بودنمان را درونش ریخته بودی و با خود

  می بردی. صدای گامهایت ناقوس مرگ را به لرزه می انداخت و من گوشهایم را

  با دو دستم چنان  می فشردم تا نشنوم آوای مرگ را... ولی چه سود...

  چه سود که چهار ستون تنم را به لرزه انداخته بودی و چه بی وقفه می بارید

  ابر چشمانم...

                    و تو چه بی رحمانه ندیدی مرا...

   امروز هم مثل هر روز با کابوس رفتنت از خواب بیدار شدم...

 جلوی آینه ایستاده ام و به خود نگاه می کنم، از زردی چهره ام، از گودی زیر چشمانم و

  از خشکی لبانم به وحشت می افتم و به خود می گویم...

  آیا لیاقت این همه عشق را داشت؟؟؟؟؟؟؟؟

 

   25/10/89  ... به قلم هدیه صادقی

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد