.: جـــوزا :.
خنده بر لب می زنم تا کس نداند راز من / ورنه این دنیا که خندیدن نداشت....
http://youhosting.ir
نگارش در تاريخ پنج شنبه 2 شهريور 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

کوله بارت را ببند!

 

شاید این چند سحر فرصت آخر باشد!

که به مقصد برسیم!...

بشناسیم خدا را

و بفهمیم که یک عمر چه غافل بودیم!

می شود آسان رفت!

می شود کاری کرد!

که رضا باشد او ...

ای سبکبالُ در این راه شگرفت!

در دعای سحرت!

در مناجات خدایی شدنت!

هرگز از یاد مبر من جامانده...

بسی محتاجم!...

 

سلام دوستان

توی این مدت که نبودم خیلی دلم برای شما و اینجا تنگ شده بود.

ازتون ممنون که توی این مدت فراموشم نکردید

و با پیامهای پر از مهرتون دلخوشم کردید

اما توی این مدت همیشه به اینجا سرمیزدم و پیامهاتون رو می دیدم

به وبلاگهای شما دوستان هم سر می زدم اما گاهی هرکاری می کردم نمی شد

نظری بذارم.

در هر حال خوشحالم که دوستان خوبی چون شما دارم.

الان هم که دارم آپ می کنم ، خونه داییم اینا هستم.

امیدوارم مشکل سیستمم حل بشه و بتونم مثل گذشته در خدمتتون باشم.

واسه این ماه کلی برنامه داشتم، اما مثل همیشه بهم اثبات شد

همیشه همه چیز اونطوری که برنامه ریزی می کنی پیش نمیره.

بیشتر از این سرتون رو درد نمیارم...

ایام بکام، طاعات قبول، حاجات مقبول

و انشاالله دلاتون کعبه حق باشه.

التماس دعا...


نگارش در تاريخ پنج شنبه 24 مرداد 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

اگه همسرت بعنوان يه وسيله توى كمدت باشه،

دوست دارى كداميك ازوسيله هات باشه

-كتاب


-لباس


-وسايل شخصى


-عطر


-مداد


-كفش


بگوتا معنى شو واسه عید فطر میذارم تا جواب های مختلف رو ببینم

 

 

 

بالاخره بعد از مدتها طلسم شکست. پاسخهای زیر نگرش .

 

احساس و واکنش شما به همسرانتون هست. و اما پاسخها:

  

 


ادامه مطلب...
نگارش در تاريخ پنج شنبه 5 مرداد 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی


تست هوش باید پس از خواندن سئوال در عرض فقط 5 ثانیه

(یکم بیشترم شد عیبی نداره ) به آن جواب درست را بدهید در

پایان تعداد پاسخهای درست شما ضرب در 10 میشود و

میزان آی کیو شما را نشان میدهد (آسانی سوالات شما را گول نزند)


 

1- بعضی از ماهها 30 روز دارند بعضی 31 روز چند ماه 29 روز دارد؟

2- اگر دکتر به شما 3 قرص بدهد و بگوید هر نیم ساعت 1 قرص بخور چقدر

طول میکشد تا تمام قرصها خورده شود؟

3- من ساعت 8 شب به رختخواب رفتم و ساعتم را کوک کردم که 9 صبح زنگ

بزند وقتی با صدای زنگ ساعت از خواب بیدار شدم چند ساعت خوابیده بودم؟

4- عدد 30 را به نیم تقسیم کنید وعدد 10 را به حاصل آن اضافه کنید چه

عددی به دست می آید؟

5- مزرعه داری 17 گوسفند زنده داشت تمام گوسفند هایش به جز 9 تا مردند

چند گوسفند زنده برایش باقی مانده است؟

6- اگر تنها یک کبریت داشته باشید و وارد یک اتاق سرد و تاریک شوید

که در آن یک بخاری نفتی یک چراغ نفتی و یک شمع باشد اول کدامیک را

روشن میکنید؟

7- فردی خانه ای ساخته که هر چهار دیوار آن به سمت جنوب پنجره دارد

خرسی بزرگ به این خانه نزدیک میشود این خرس چه رنگی است؟

8- اگر 2 سیب از 3 سیب بردارین چند سیب دارید؟

9- حضرت موسی از هر حیوان چند تا با خود به کشتی برد؟

10- اگر اتوبوسی را با 43 مسافر از مشهد به سمت تهران برانید و در

نیشابور 5 مسافر را پیاده کنید و 7 مسافر جدید را سوار کنید و در

دامغان 8 مسافر پیاده و 4 نفر را سوار کنید و سرانجام بعد از 14 ساعت

به تهران برسید حالا نام راننده اتوبوس چیست؟

 

پاسخ دادید؟

 

حالا به ادامه مطلب برید و جواب ها رو ببینید

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 30 تير 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

سلام

امروز اصلا حالم خوب نیست، دوست داشتم میشد گریه کنم.

ولی نمیشه، چون یا مسخرم می کنن و...، ولی خوب ...

امروز عروسی بهترین دوستمه، البته رابطه ما یه رابطه دوستی

ساده نیست، ما مثل دوتا خواهر یم برای هم.

از اول راهنمایی یعنی سال ۷۷ تا الان با هم دوستیم و

امروز روز عروسیشه و هم من خیلی دوست دارم اونجا باشم و هم

اون...

اما ابر و باد و مه و خورشید و فلک همه در کار شدن

تا من امروز اونجا نباشم...

بابام ماشینشو فروخت، اونا هم عادت دارن به جز ماشین خودشون

با ماشین دیگه (کرایه ای) جایی نمی رن، دست داداش کوچیکم شکست

مامانم میگه هوا گرمه و اگه عرق کنه تا 45 روز دیگه طفلک اذیت میشه

و ...

براش آرزوی خوشبختی و سعادت مندی می کنم

و از خدا برای خودم طلب صبر می کنم

به خدا دارم می میرم، دیوونه میشم. خیلی سخته آدم

توی قشنگترین روز خواهرش نباشه.

همیشه برام این روز مثل یه کابوس بود، که بیاد و من

نتونم اونجا باشم.

و حالا امروز این کابوس لعنتی رو دارم توی بیداری می بینم.

ولی چکار میشه کرد، حتما قسمت نبوده و یا حکمتی درش هست

خدایا راضیم به رضای تو، باور دارم که ما هیشه همون جایی قرار

می گیریم که تو بخوای، پس ما رو به حال خودمون نذار و کاری کن

همیشه بهترین جاها باشیم، این دلمم آروم بکن!

انشالله رنگ زندگیش به رنگ سفیدی لباس عروسی 

طعم زندگیش به شیرینی اون کیک چند طبقه توی تالار

و لحظه به لحظه زندگیش مثل امشب برای خودش و

شوهرش خاطره انگیز باشه

 

مصطفی و منا ی عزیز پیوندتون مبارک

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد

تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری هفتم www.pichak.net كليك كنيد

نگارش در تاريخ پنج شنبه 25 تير 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی

 

ملیکه وقتی به همراه عده ای از بانوان اسیر شد، برای اینکه کسی او را نشناسد،

خود را نرگس نامید (که تلفظ عربی اش همان نرجس است). بشر بن سلیمان،

طبق خواسته ی امام هادی(ع) همان روز معین به بغداد آمد، صبح زود کنار پل بغداد

رفت. دید کشتی ها رسیدند و کنیز ها را در معرض فروش قرار دادند. در این هنگام

کنیزی را دید که دارای آن اوصافی است که اما هادی (ع) فرموده بود و خریداران

اصرار دارند که او را بخرند، ولی او مایل نیست کنیز آنها شود. بشر بن سلیمان جلو

آمد و با اجازه فروشنده، نامه ی امام را به نرجس داد. آن بانو تا نامه را خواند،

بی اختیار منقلب شد و اشک در چشمانش حلقه زد. در حالی که گریه ی شوق

گلویش را گرفته بود به صاحبش، عمرو بن یزید، گفت: مرا به صاحب این نامه

بفروش، اصرار و تاکید کرد که حتما مرا به صاحب این نامه بفروش.

عمرو بن یزید گفت: بسیار خوب، مانعی ندارد. آن گاه در مورد قیمت او، با

بشر بن سلیمان صحبت کرد. بُشر گوید: کیسه ی پول را دادم، کنیز را خریدم و

با او از آنجا حرکت کردیم. او همواره نامه را بیرون می آورد، می بوسید و به

چشم می کشید. من از روی تعجب گفتم تو که هنوز صاحب نامه را نمی شناسی

چرا اینقدر نامه را می بوسی؟ گفت: معرفت و شناخت تو اندک است. اگر پیامبر(ص)

وجانشینان آنان را می شناختی، چنین نمی گفتی! آن گاه داستان خود را از اول تا آخر

برای من بیان کرد. من به پاکی شخصیت معنوی و فکر بلند و عالی حضرت نرجس(ع)

پی بردم و از آن پس بیشتر احترامش می کردم تا به سامرا رسیدیم و او را به حضور

امام هادی(ع) بردم. در این هنگام، امام به او خوش آمد گفت و احوال پرسی کرد.

سپس حکیمه خاتون(س) را خبر کرد و به او فرمود: این است آن بانوی محترمی

که در انتظارش بودی. حکیمه (س) او را در آغوش گرفت، به او خوش آمد و تبریک

گفت.امام هادی(ع) به او فرمود: عزت اسلام و ذلت نصرانیت را چگونه دیدی؟ ایشان

عرض کرد: چگونه چیزی را بیان کنم که شما از من بهتر می دانید.

سپس امام هادی(ع) به خواهرش حکیمه(س) فرمود: او را به خانه ببر و دستورات

اسلامی را به او بیاموز. او همسر فرزندم، حسن(ع) و مادر مهدی آل محمد (ص)

خواهد بود.اما مورخین درباره ی رخداد های پس از این ماجرا و این که همسر

امام حسن عسکری(ع)چند روز در منزل حکیمه(س) به سر برد و امام حسن

عسکری(ع) چه زمانی برای دیدارآن بانو وارد خانه ی حکیمه (س) شد و چه زمانی

وی را به همسری برگزید،چیزی بیان نکرده اند. نرجس خاتون (س) ، مادر امام

زمان(عج)، فرزند پسرقیصر روم، دارای مقام و منزلت والایی بود.

در فضیلت و برتریاو همین بس که افتخارمادری امام زمان (عج) را داشت.

فضائل و مناقب آن بانوی بزرگوار آنقدر بود که حکیمه (س)، خواهر امام هادی(ع)

که خود بانوی عالی قدر خاندان امامت بود، او را سرآمد و سرور خاندان خویش

می داند و خود را خدمتگزار او می نامد. حضرت نرجس(ع) بانویی راستگو وپسندیده،

متقی و پاکیزه بود. ایشان از خدا راضی و خدا نیز از او راضی است. در انجیل،

از این بانو توصیف و تمجید شده است. پیامبر(ص) وی را از روح الله امین

خواستگاری کرد و به این ازدواج راغب شد. نرجس به وصلت با فرزند

رسول خدا(ص) روی آورد، در آن حال که به حق او و اهل بیت پیامبر آشنا،

به صدق و راستی آنها مومن،به مقام و جایگاهشانمعترف، به دستور و

ولایتشان بینا، دوستدار آنان و همچنین انتخاب شده ی دلخواه آنان بود.

 


 

ولادت حضرت امام مهدی(عج)

 

پس از آنکه بشر بن سلیمان، نرجس خاتون را به سامرا نزد امام هادی(ع) آورد،

امام (ع) خطاب به نرجس فرمود: می خواهی ده هزار اشرافی به تو بدهم یا مژده ای؟

گفت: مژده را بدهید. پس حضرت فرمود: بشارت باد تو را به فرزندی که پادشاه مشرق

ومغرب گردد و زمین را پر از عدل و داد کند، بعد از آنکه زمین از ظلم و جور

پرشده باشد.روز چهاردهم شعبان سال 255 هجری قمری بود و حکیمه به عادت

همیشه به منظور دیدار خورشید امامت، روانه ی منزل امام حسن عسکری(ع) شد

و با استقبال گرم امام (ع) و همسرش روبرو گردید. حضرت نرجس(س) جلو آمد تا

کفش های حکیمه خاتون(س) را از پای او بیرون آورد و خطاب به وی گفت: بانوی

من! کفشهای تان را به من دهید! حکیمه با شرمندگی از تواضع و فروتنی نرجس

خطاب به او چنین گفت: تو بانوی من می باشی! به خدا سوگند! نمی گذارم تو کفشهای

مرا از پایم در بیاوری و اینگونه به من خدمت کنی! بلکه من به دیدگانم تو را خدمت

می کنم. حضرت عسکری(ع) شاهد این گفتگو بود و ضمن مسرت از با ادب سخن

گفتن آن دو، فرمود: عمه جان! خداوند به تو پاداش خیر دهد.حکیمه تا غروب در

منزل امام(ع) ماند. بعد نرجس را صدا زد که لباسش را بیاورد تا راهیمنزل خود شود.

امام حسن(ع) حکیمه را از رفتن بازداشت و فرمود: عمه جان! امشب اینجا بمان و با

ما افطار کن زیرا امشب نیمه شعبان است و بزودی آن مولود شریف و ارجمند که

خداوند، زمین را بعد از مردنش به وسیله او زنده می کند، متولد می شود.

حکیمه گفت: آقای من! از چه کسی؟! من در نرجس هیچ آثار حملی نمی بینم!

امام (ع) فرمود: از نرجس، نه از غیر او! حکیمه به طرف نرجس رفت و او را

از پشت سر درآغوش گرفت و بوسید، اما اثر حملی در او ندید. آن گاه نزد

برادر زاده برگشت و کاری را که انجام داده بود را به حضرت(ع) گفت.

امام(ع) تبسمی کرد و فرمود: هنگام دمیدن سپیده ی صبح برای تو آشکار

می شود، زیرا مثل او مثل  مادر موسی است که آثار حمل او آشکار نبود و

هیچ کس تا هنگام تولد، اطلاع نداشت، زیرا فرعون در جستجوی  حضرت موسی(ع)

شکم زنان حامله را می شکافت و فرزندم مانند موسی(ع) است. حکیمه بار دیگر نزد

نرجس آمد و او را بازدید نمود و از حالش جویا شد. همسر امام(ع) گفت: بانوی من!

هیچ اثری از فرزند احساس نمی کنم. آن گاه، حکیمه خاتون خبر تولد فرزند را به

او داد و گفت: خداوند تو را به فرزندی، گرامی داشته است که همین امشب

متولد می شود. نرجس از شنیدن این سخن به وجد آمد و درخششی از نور،

سرور و وقار، سراپایش را فرا گرفت. حکیمه ماجرای شب نیمه شعبان را

این چنین حکایت می کند: هنگامی که نماز عشاء را خواندم، افطار کرده به بستر

رفتم و خوابیدم. نیمه شب برای خواندن نماز شب برخاستم. نماز خواندم و پس از

نماز، دیدم نرجس که پیش روی من خوابیده بود، کاملا در حال استراحت است و

حتی از پهلو به پهلو هم تکان نمی خورد و هیچ اثری از حمل در او ندیدم! مدتی

نشستم و تعقیبات نماز را خواندم و بعد دراز کشیدم.

پس از مدتی نرجس از خواب بیدار شد، نمازش را خواند و خوابید. من با خود به شک

و تردید افتادم و در همین لحظه صدای حضرت عسکری(ع) را شنیدم که فرمود:

عمه جان! شتاب نکن! به همین زودی آن کار انجام می شود. من سر جای خود

نشستم و شروع کردم به خواندن سوره های الم سجده و یس! که ناگاه دیدم نرجس

با اضطراب از خواب بیدار شد. من فورا خود را به او رسانیدم، وی را در

آغوش گرفته، به سینه چسبانیدم و نام خدا را بر او خواندم و گفتم: آیا دردی

احساس می کنی؟ گفت: آری عمه جان! گفتم: کاملا مطمئن باش! دلت محکم و

قوی باشد، این همان است که به تو گفتم. آن گاه، امام(ع) صدا زد که:

سوره قدر را بر او بخوان. من شروع کردم به خواندن و جنین هم همراهی می کرد

و آن سوره را می خواند و بعد بر من سلام کرد. من از شنیدن صدای او مضطرب شدم.

حضرت عسکری(ع) صدا زد: از امر خدا تعجب نکن، همانا خداوند تبارک و تعالی ما

را در کودکی به حکمت، گویا می کن و در بزرگی بر روی زمینش ما را حجت خود

قرار می دهد. در آن هنگام، هاله ای از نور، بین حکیمه و نرجس فاصله شد.

سپس حکیمه به خود آمد و آن منظره ی دل انگیز سجده ی مهدی (عج) را مشاهده

کرد. حکیمه (س)  در ادامه به ولایت حضرت مهدی (عج) اشاره می کند: نوری خیره

کننده در جبین (پیشانی) نرجس دیدم و در کنارش کودکی رو به قبله، سر به سجده

گذاشته بود. امام(ع) فرمود: او هنگامی که از شکم مادرش خارج شد رو به زمین نهاد،

سر به سجده و زانو بر زمین گذارد و سبّابه اش را به آسمان بلند کرد، عطسه نمود و

فرمود: اَلحـَمدُ لـِلهِ رَبِّ العالمین، صلی اللهُ علی محمدٍ و آلـِهِ. و بعد فرمود:

ستمگران پنداشتند که حجت خدا از بین رفتنی است، اگر اجازه سخن گفتن بدهد

شک و تردید از بین می رود. امام حسن(ع) در حالی که قدم می زد، حکیمه را صدا

کرد و فرمود: عمه جان! پسرم را نزد من بیاور. حکیمه خاتون نیز با شعف فراوان

به سمت نوزاد رفت و او را در بغل گرفت، او می گوید: بر ساعد دست راستش این

آیه نوشته شده بود: جآء الحقُّ وَ زَهَقَ الباطلُ اِنَّ الباطلَ کانَ زَهُوقاً

(آیه 81 سوره ی اسراء). او را در پارچه ای پیچیده نزد امام(ع) بردم. امام او را

از من گرفت و بر کف دست چپ خود نشانید و کف دست راست خویش را به پشت،

گوش و مفاصل وی کشید. در گوش او اذان گفت و سپس دست مبارک خود را بر

سر او کشید و فرمود: فرزندم! سخن بگو. فرزند امام(ع) نیز فرمود:

اشهد ان لا اله الا الله، و اشهد ان محمدا رسول الله و اشهد ان علیا امیر المومنین

ولی الله.و بعد اسامی یک یک ائمه را ذکر کرد تا به پدرش حضرت امام حسن

عسکری(ع) رسید و توقف کرد. امام(ع) رو به عمه خود کرد و فرمود: عمه جان!

او را نزد مادرش ببر تا به او سلام کند و بعد نزد من بیاور. حکیمه نیز او را نزد

حضرت نرجس(س) برد. مادر به او سلام کرد و سپس حکیمه او را بر گرداند و

در حضور حضرت عسکری(ع)  گذارد. آنگاه نام و کنیه ی پیامبر(ص) برای فرزند

امام(ع) انتخاب گردید.  

 

 

 

 

یه جمع بندی کوچولو با عنوان" مختصری درباره امام مهدی(عج)" مونده.

بر من ببخشید و همچنان شکیبا باشید، به دلیل مشغله نتونستم زود تمومش کنم.

برنامه این بود امشب قسمت آخرش باشه.

اما هیچ وقت هیچ چیز به طور دقیق طبق برنامه ریزیهامون پیش نمیره.

پس ادامه دارد ... تنها در یک پست دیگر ...

راستی سلام

عیدتون هم پیشاپیش مبارکتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد، کلی عروسی در پیشه اللهی مبارک باشه تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

و به حق شیخ غایب خوشبخت و سعادت مند و عاقبت به خیر بشنتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

به پای هم پیر بشن ولی از هم سیر نشن

انشاالله روزی شما هم بشه مجردهای عزیزتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

 

نگارش در تاريخ پنج شنبه 21 تير 1390برچسب:, توسط هدیه صادقی


 
 

 

اگر چه ملیکه با آن طینت پاکی که داشت، خواستار چنین ازدواجی با چنان افرادی نبود و در آرزوی

رفتن به خانه ای بود که پر از صفا، معنویت و خدا پرستی باشد، اما دو حادثه ای که رخ داد او را

نیز غرق در تفکر کرد. با خود می گفت: سرنوشت من چه خواهد شد؟ سرانجام کجا خواهم رفت؟

خدایا! به من کمک کن و مرا نجات بده. او همچنان فکر می کرد و اندوهگین بود تا اینکه شب خوابش

برد. در خواب دید که جدش شمعون همراه حضرت عیسی (ع) و عدهای از یاران مخصوص

حضرت مسیح (ع) وارد کاخ شدند. ناگهان، منبری بسیار باشکوه به جای تخت امپراطور گذاشته شد.

سپس دید دوازده نفر که مردانی بسیار خوش سیما، نورانی و زیبا بودند وارد کاخ شدند. در عالم

خواب به ملیکه گفته شد اینها که وارد شدند، پیامبر(ص)، امام علی(ع)، امام حسن(ع)،

امام حسین(ع)، امام سجاد(ع)، امام محمد باقر(ع)، امام جعفر صادق(ع)، امام موسی کاظم(ع)،

امام رضا(ع)، امام جواد(ع)، امام هادی(ع) و امام حسن عسکری(ع) هستند.

 

 

ناگهان مشاهده کرد که پیامبر اسلام(ص) به حضرت مسیح(ع) رو کرد و گفت: ما به اینجا آمدیم تا

ملیکه را از شمعون برای فرزندم، حسن عسکری (ع)، خواستگاری کنیم. حضرت مسیح به شمعون

گفت: به به! سعادت به تو رو کرد. خود را با دودمان محمد (ص) پیوند بده. شمعون از این پیشنهاد

بسیار خوشحال شد. آن گاه حضرت محمد (ص) به منبر رفت و خطبه ی عقد را خواند و ملیکه را به

همسری امام حسن عسکری(ع) در آورد. سپس حضرت مسیح(ع)، شمعون و یاران مسیح(ع) به

این عقد گواهی دادند. ملیکه می گوید: از خواب بیدار شدم ولی جرأت نکردم که خوابم را برای

کسی بازگو کنم. شوق امام حسن عسکری(ع)، که همراه پیامبر او را در خوابم دیده بودم، هر روز

در دلم بیشتر می شد، بطوری که از دوری وی بیمار شدم. پدرم طبیب ها را حاضر کرد ولی فایده ای

نداشت. روزی قیصر آمد و گفت: دخترم! چه میل داری؟ گفتم هیچ. گفت: چه درخواستی داری گفتم:

اسرای مسلمان را آزاد کنید، ممکن است حالم بهتر شود. جدم قیصر دستور داد تا اسرای مسلمان

را آزاد کردند و در وضع بقیه نیز توسعه داد و آنها را آزاد گذاشت. من قدری غذا خوردم تا وانمود

کنم که حالم خوب شده است. چون شب شد و به خواب رفتم، در عالم خواب، بهترین زنان عالم،

یعنی حضرت فاطمه زهرا (س) را دیدم که حضرت مریم(س) با هزار کنیز از حوریان بهشت در

خدمت او هستند. پس مریم(س) گفت: این خانم، بهترین زنان عالم، مادر شوهر تو است. پس من

فوری دامنش را گرفتم و گریستم و از دوری امام حسن عسکری(ع) شکایت کردم. فرمود: چگونه به

سراغ تو بیاید در حالی که مسلمان نیستی و به خدا شرک می آوری؟ اگر می خواهی به دیدار تو بیاید،

بگو: اَشهَدُ اَن لا الهَ اِلاَّ الله و اَشهَدُ اَنَّ محمداً رسولُ الله. چون این جملات را گفتم، حضرت زهرا (س)

مرا به سینه خود چسبانید، دلداریم داد و فرمود: اکنون منتظر آمدن فرزندم باش که من او را به سوی

تو می فرستم. از آن شب به بعد، هر شب آن بزرگوار را می دیدم، حالم رو به بهبودی می رفت و به

لطف خدا سلامتی خود را باز یافتم.

 

 


ازدواج نرجس (س) با امام حسن عسکری (ع)


 

 

ملیکه، همچنان آرزو می کرد که روزی بیاید و از میان خاندان امپراطور روم دور شود و از آلودگی

دنیا پرستی این خاندان، نجات یابد تا به افتخار و سعادت خدمت در خانه ی امام حسن عسکری(ع)

برسد. بین مسلمانان و رومیان سالها جنگ بود. گاهی مسلمانان پیروز می شدند و گاهی رومیان .

طبیعی است که در جنگ، عده ای اسیر می شدند و آنها را به اسارت می بردند. در آن زمان رسم بر

این بود که یا اسیران را به عنوان غلام و کنیز می فروختند و یا آنها را با اسیران خود عوض

می کردند. در یکی از مسافرتها که ملیکه با عده ای از بانوان همراه امپراطور بود، به لشکر

اسلام برخوردند. سپاه اسلام در گیر جنگ شد. در این جنگ مسلمانان پیروز شدند. عده ای از زنان،

از جمله ملیکه اسیر شدند. اسیران را به وسیله کشتی از راه رود خانه ی دجله برای فروش به بغداد

آوردند. یکی از فروشندگان، برده فروش معروفی به نام عمرو بن یزید بود. روزی امام هادی (ع)

یکی از یاران خود به نام بشر بن سلیمان را، که در خرید و فروش برده نیز، سابقه داشت، در شهر

سامرا دید و نامه ای که به زبان رومی نوشته و زیر آن را امضا کرده بود به او داد، کیسه ی پولی

نیز جداگانه به او داد و فرمود: می خواهم به بغداد بروی و با این کیسه پول کنیزی را خریداری کنی

و به اینجا بیاوری. بشر بن سلیمان گفت: بسیار خوب، هر امری بفرمایید اطاعت می کنم.

امام هادی(ع) فرمود: اینک گوش کن تا توضیح دهم که چگونه کنیزی را باید بخری. فلان روز از

اینجا به طرف بغداد حرکت می کنی، سعی کن اول صبح فلان روز در کنار پل رودخانه ی معروف

بغداد باشی. وقتی به آنجا رسیدی، می بینی چند کشتی کنار آب می ایند تا بار خود را خالی کنند.

در این میان می بینی زنانی را اسیر کرده اند از کشتی ها پیاده می کنند و به عنوان کنیز در معرض

فروش قرار می دهند. با این که پرده داران می خواهند کنیزان را به خریداران نشان دهند،

آن دختر خود را نشان نمی دهد. حجاب و عفاف خود را حفظ می کند. او دو لباس حریر پوشیده و

یک لباس پوستی گرانبها بر دوش دارد. خریداران متوجه او می شوند و اصرار می کنند که او

را بخرند، او ناراحت می شود و به زبان رومی می گوید: وای حجابم آسیب دید. یکی از خریداران

می گوید: من این کنیز را به سیصد دینار خریدارم.آن دختر به او می گوید: اگر اندازه ملک سلیمان

دارایی داشته باشی، حاضر نیستم کنیز تو شوم. عمرو بن یزید به آن دختر می گوید: چاره ای نیست،

تو را باید فروخت. او می گوید: شتاب نکن! آن خریداری که من می خواهم پیدا می شود، مگر نه این

است که معامله باید از روی رضایت باشد. در این موقع، نزد عمرو بن یزید برو،بگو برای این بانو

نامه ای دارم که به زبان رومی نوشته شده است. این نامه را به آن بانو بده تا بخواند، اگر راضی شد

او را برای صاحب نامه که اوصاف و نشانه های صاحب نامه در آن نوشته شده خریداری کن. وقتی که

نامه را به او دادی او راضی می شود، آن گاه او را خریداری کن و به اینجا بیاور.

ادامه دارد ...


 

ازتون ممنونم از اینکه مشتاقانه مطالب وبم، بهتره بگم وب خودتون رو دنبال می کنید.

و با نظرات قشنگتون باعث دلگرمی من میشید و من رو از ادامه راه مطمئن تر می کنید.

و همینطور یه تشکر ویژه از باران جون و شیدا جون، این عزیزان گل و دوستداشتنی. امیدوارم به

این همکاری ادامه بدن و در آینده ای نزدیک از خجالتشون دربیام.تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

امیدوارم بتونم لحظات خوش تری رو براتون فراهم بکنم. انشاالله بعد از نیمه شعبان که مطالب

سریالی تموم میشن از مطالب متنوع تر و مفرح تری استفاده می کنم.

یکی دیگه از برنامه هایی که در پیش دارم اینه که قراره وب یوسفم کو ... رو منحل کنم

چون علی رقم تصورم هیچ استقبالی ازش نشد و اینکه قصد دارم هر از چند گاهی توی همین وب

از اشعار مادربزرگم استفاده کنم. پس یعنی اینکه هر پستی با عنوان یوسفم کو ... دیدید بدونید

دوبیتی های مادربزرگمه.

راستی سلام ... تصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد


 

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد